یگانهیگانه، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 20 روز سن داره

یگانه هستیه مامان

گلابتونه دختر

رویه پیشونیه فرشته ها نوشته هرکی دختر داره جاش وسطه بهشته از آسمون میباره درو طلا و گوهر زرو سیمو نقره وقتی میخنده دختر یکی یدونه دختر چراغه خونه دختر گلابتونه دختر ماه آسمونه دختر قندو نباته دختر همیشه باهاته دختر اسم قشنگو نازش ورد لباته دختر تو شبایه تاریک ماه و ستاره دختر کوچیکو بزرگش فرقی نداره دختر دختر کوه نمک دختر عزیزه چشماشو میبنده میخنده ریزه ریزه شاخه نبات دختر آب حیات دختر وقتی که غم داره دلت میمونه باهات دختر یکی یدونه دختر چراغه خونه دختر گلابتونه دختر ماه آسمونه دختر قندو نباته دختر همیشه باهاته دختر اسم قشنگو نازش ورد لباته دختر تو شبایه تاریک ماه و ستاره دخت...
16 خرداد 1394

عیدانه 1394

بهار میاد، با گلهای رنگارنگ   بازم بهار می خواد بیاد مهمون خونه ها بشه   می خواد یه کاری بکنه لبها به خنده وا بشه   پروانه ها رو میاره پر بزنن تو باغچه ها   صورت گل را ببوسن حرف بزنن با باغچه ها   آدمها رو وا می داره خونه تکونی بکنن   بلبلا ر ووا می داره تا نغمه خونی بکنن   به ابر می گه بازم ببار به روی هر شهر و دیار   بازم شکوفا می کنه گلها رو توی سبزه زار   بهار میاد با یک سبد پر از گلای رنگارنگ   روی لبات جا می ذاره یه خنده ناز و قشنگ   بهار ...
1 ارديبهشت 1394

دختر کوچولوی من

دختر داشتن حس شیرینیه که  تجربه اش کردم و بارها خدا رو به خاطرش شکر میکنم....دنیای معصوم وکودکانه اش به من که یک زن هستم حس آرامش عجیبی میده.... وقتی که از همه دنيا ناامید میشم و به یه گوشه پناه میبرم، یه دختر کوچولو میاد پیشم که نه مادرمه ، نه خواهرمه، ونه دوستم. اون تنها عشق زندگی منه که بادستای کوچولوش موهام رو نوازش میکنه و برای اینکه غصه هام رو فراموش کنم، با صدای قشنگش توی گوشم میگه : مامان، امروز موهات چقدر قشنگ شده ....... وتوی اون ثانیه هاست که من اوج میگیرم وبا تنها عشق زندگیم از ته دل میخندم.... آره .....تنها عشق زندگی من اون چشمای قشنگته  که با نگاهش فریاد میزنه :مامان عاشقتم........ومن با تمام پوست و گوشت و خونم عشقش...
1 ارديبهشت 1394

مامانیه من

یگانه دخترم در عالم کودکی به مادرم قول دادم که تا همیشه هیچ کس را بیشتر از او دوست نداشته باشم ، مادرم مرا بوسید و گفت : نمی توانی عزیزم ! گفتم می توانم، من تو را از پدرم و خواهر و برادرم بیشتر دوست دارم. مادر گفت یکی می آید که نمی توانی مرا بیشتر از او دوست داشته باشی.. نوجوان که شدم دوستی عزیز داشتم ،ولی خوب که فکر می کردم مادرم را بیشتر دوست داشتم. معلمی داشتم که شیفته اش بودم ولی نه به اندازه مادرم.. بزرگتر که شدم عاشق شدم ، خیال کردم نمی توانم به قول کودکی ام عمل کنم ولی وقتی پیش خودم گفتم کدامیک را بیشتر دوست داری باز در ته دلم این مادر بود که انتخاب شد... سالها گذشت و یکی آمد... یکی که تمام جان من بود... همانروز مادرم با شادما...
1 ارديبهشت 1394

عاشق باش

عاشق زندگی باش زندگی پر از زیبایی است . عاشق زندگی باش . به یک پروانه ،به یک چهره خندان توجه کن و نوازش باد روی گونه هاتو حس کن . زندگی رو تمام و کمال زندگی کن و برای رویاها و هدف هات بجنگ . دخترم همیشه کودک بمان.   ...
16 بهمن 1393